ودر پستوی خاطراتم گنج آن ویران کده تو رادیدم که دست و پا می زدی خواستم رهایت کنم اما نشد
خواستم دستت را بگیرم اما دیگر دیر شده بود خواستم در اعماق وجودت شیرجه بزنم اما دیگر آبی وجود نداشت ...
و تو ای خدای آن من،بی منی که نیم من هم نمی ارزد،نجات بده
از فرط بی فکری ،از فرط بی عقلی ...
وبا تو بودن رنگی دگر دارد ....
خواستم دستت را بگیرم اما دیگر دیر شده بود خواستم در اعماق وجودت شیرجه بزنم اما دیگر آبی وجود نداشت ...
و تو ای خدای آن من،بی منی که نیم من هم نمی ارزد،نجات بده
از فرط بی فکری ،از فرط بی عقلی ...
وبا تو بودن رنگی دگر دارد ....
نوشته شده توسط مهدی | چهارشنبه 86 مهر 25 | ساعت 12:0 صبح | ...