خواستم دستت را بگیرم اما دیگر دیر شده بود خواستم در اعماق وجودت شیرجه بزنم اما دیگر آبی وجود نداشت ...
و تو ای خدای آن من،بی منی که نیم من هم نمی ارزد،نجات بده
از فرط بی فکری ،از فرط بی عقلی ...
وبا تو بودن رنگی دگر دارد ....
و انگار طوفانی آمد و کلبه چوبی خیالم رو با تمام آمال و آرزو هایم بر سرم ویران کرد ...
و نمی دانم آیا این طوفان تو بود خدای من یا طوفانی بود بر خاسته از اعمال و رفتار من ...
نه اشتباه می کنم تو لطیف تر از آنی و مهربان ترا ازآنی که طوفان خود را برای چون منی ضعیف به خروش بیاندازی
تو کریمی و به کرامتت شکی نیست...پس کرم نما بر این بنده حقیر و ناچیزت و مددی که از فکر غیر تو پاک شوم و در آخرین شب قدر امسال فقط به خاطر عشق و محبت تو به درگاه تو آیم ...ای معبودااااااا
چه دوست می دارم به درگاه تو آیم در حالی که دو کفشم برگردن وعجز خود را در مقابل تو بنمایانم تو کریمی اما این بنده تو ...هیچ و هیچ و هیچ...
کریما می دانم و و خود می دانم که خیلی بی چشم رو هستم که با این همه نافرمانیت باز هم تو می خوانم با کرامتت ...........و تو عفو فرما این پرده دریم را که تو، تو بزرگ مهربانی...معبودا
نمی دانم چگونه بگویم دوستت دارم چگونه ...
حرف های نهانم را باتو می گویم ای نت چون کسی نیست که بتوانم دراین باره با او سخن گویم ومی گویم که عاشقی و محبت کشکی است برآستانه گندیده شدن
چرا باید کسی را دوست داشت ،چرا باید دل وجود داشته باشد که با آن کسی رو دوست داشت چرا،
ای خدای من چرا باید تو احساس را بیافرینی چرا؟...
چی می گویی این خدا نیست که اشتباه کرده این تو هستی تو بودی که راه را اشتباه رفتی و حال در باتلاق محبت ،محبتی که می گویندعاقلانه نیست گرفتار شدی...اگر آدم بودی از راهش می رفتی که چنین نمی شد ...
بار خدایا مرا ببخش وکمک کن که همچنان نافرمانیت را کردم وباز هم پشیمان با کوله باری از مشقت به درگاهت آمده ام می خواهم ،باور کن می خواهم خوب باشم پس مرا یاری کن که تو بهترین یاری کننده هایی................................................وکاش صدایی برای آمین گفتن مانده بود